وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات

متن مرتبط با «حکایت» در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات نوشته شده است

حکایت پسر پادشاه

  • یکی از پادشاهان پسر خود را به معلمی فاضل و عالم داد تا او را بیاموزد و تربیت کند. معلم بسیار کودک را می زد و بسیار بر او تندی می کرد. روزی پسر نزد پدر رفت و از دست معلم شکایت کرد و آثار ضرب و شتم را به پدر نشان داد. پدر دلش به درد آمد و برآشفته شد و زود معلم را خواست. معلم آمد و پادشاه گفت: چرا پسر من را اینقدر زده ای که آثارش هنوز روی بدن او مانده است و چرا با پسرم  بیشتر از فرزندان عوام تندی می کنی؟ معلم هم زود گفت: فرزندان عوام به دیگران کاری ندارند و هرکدام پی کار خود می روند اما با فرزندان پادشاهان بیشتر تندی می کنم تا ببینند که تندی کردن بد است و وقتی پادشاه شدند با مردم تندی نکنند. پادشاه از حرف معلم خوشش آمد و او را پاداش و خلعت بخشید.,حکایت,داستان,داستان کوتاه,پادشاه,پسر پادشاه,صلوات ...ادامه مطلب

  • چرا خاموشی (داستان کوتاه)

  • گروهی از حکما درباره ی امر مهمی سخن میگفتند. و بزرگمهر که بزرگشان بود خاموش بود و حرفی نمی زد. به او گفتند : چرا خاموشی؟ گفت: من مانند طبیبانم و طبیب دارو ندهد جز به مریض. من هم وقتی دیدم حرف شما درست است سخن نگفتم!         چو کاری بی فضول من بر آید                      مرا در وی سخن گفتن نشاید         وگر بینم که نابینا و چاه است                    اگر خاموش بنشینم گناه است,داستان کوتاه,داستان چند خطی,گلستان سعدی,حکایت,صلوات,وبلاگ فرهنگی مذهبی صلوات ...ادامه مطلب

  • حکایتی زیبا از گلستان سعدی

  • حکایتی از گلستان سعدی یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند.وزیر را با وی غرضی بود. و اشارت به کشتن او فرمود تا دیگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرولیث سر بر زمین نهاد و گفت: برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.....    نــــــــــــــــــظـــــــــــــر بــــــــــــــــــدهـــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــد....., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها