وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات

متن مرتبط با «داستان چند خطی» در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات نوشته شده است

به خاطر تاخیر چند روزه در به روز رسانی معذرت می خواهیم

  • به خاطر تاخیر در به روز رسانی وبلاگ در روز های آخر ماه مبارک رمضان معذرت می خواهیم. صلوات, ...ادامه مطلب

  • داستانی از حضرت موسی (ع)

  • خبرگزاری دانشجویان ایران:یک روزی حضرت موسی کلیم(ع) برای مناجات به طور که رفته بود به خدا گفت: خدایا یک سِرّ از اسرارت را به من نشان بده. خدا فرمود: موسی برو کنار فلان چشمه بنشین ببین چه می بینی. رفت نشست و دید یک سواری آمد. پیاده شد و یک آبی به سر و صورتش زد. یک کیسه پول داشت یادش رفت ببرد، کیسه پول را گذاشت آنجا سوار اسب شد و رفت. یک بچه ی ده-پانزده ساله آمد دید یک کیسه پول آنجاست. برداشت و رفت. حضرت موسی هم دارد تماشا می کند. سواره یک دفعه یادش آمد که ای وای من یک کیسه پول داشتم یادم رفت بیاورم. برگشت دید یک پیرمرد نابینایی آنجاست. پسر نیست ولی یک پیرمرد نابینایی آنجاست. گفت: پیرمرد این کیسه پول مرا ندیدی؟ گفت: نه. اظهار بی اطلاعی کرد. گفت من نابینا هستم. مال تو را برنداشتم. زد و با شمشیر پیرمرد را کشت. گفت: تو برداشتی من همین الآن رد شدم از اینجا کس دیگری نبوده. حضرت موسی گفت : خدایا! این پیرمرد بی گناه کشته شد. پول ها  را آن بچه برد. قصه چیست؟ خطاب رسید که این سوار که پول هایش را جا گذاشت. یک موقع پدر این بچه برایش کار کرده و همان مقدار پول بابای این بچه را خورده بود حالا این پول نصیب بچه اش شد. آن پیرمرد هم که دیدی کشته شد. یک موقع پدر این سوار را کشته بود و خود سوار هم نمی دانست که قاتل پدرش این است. اصلا نمی دانست. خیال کرد پول ها را بر داشته به هوای این که پول ها را برداشته او را کشت. آنقدر گرم است بازار مکافات عمل          بی دیده گر بینا بود هر روز روز محشر است,داستان کوتاه,داستان چندخطی,حضرت موسی,داستان,صلوات ...ادامه مطلب

  • داستانی از هدایت امام موسی کاظم علیه السلام

  • سرویس مذهبی افکارنیوز- امام کاظم علیه السّلام از جلو منزل بُشر می گذشت، صدای ساز و غنائی شنید، از کنیزی که آنجا ایستاده بود سؤال کرد: آیا صاحب تو بنده است؟ عرض کرد مولای من آزاد است. فرمود: راست گفتی، اگر بنده بود از خدا می ترسید و چنین مشغول معصیت نمی شد. وقتی کنیز وارد خانه شد و این موضوع را برای بُشر نقل کرد بُشر متنبه شد و با سر و پای برهنه بیرون دوید، خود را به حضرت رسانیده عذرخواهی کرد و گریه و زاری سر داد. در نتیجه به دست آن بزرگوار توبه کرد و از عمل زشت خود نادم و پشیمان شد. منبع: ۱. ستارگان درخشان، ج۹، ص۳۰. ۲. گلچینی از گلستان محمّدی، ص۲۹۲,صلوات,امام کاظم,امام موسی کاظم,داستان کوتاه,داستان چند خطی,هدایت ...ادامه مطلب

  • داستانی عجیب از روز های آخر عمر حضرت امام رحمت الله علیه از زبان همسرشان

  • همسر امام می گفت : حدود یک ماه و نیم قبل از رحلت امام رحمت الله علیه ایشان فرمودند : خواب خوشی دیده ام که برای تو نقل می کنم اما تا زنده ام راضی نیستم برای کسی بگویی! ایشان فرمودند : خواب دیدم مرده ام و حضرت علی علیه السلام مرا غسل دادند و کفن کردند. و سپس مرا در قبر گذاشتند و فرمودند راحتی؟ گفتم: راحتم ولی در سمت راست بدنم کلوخی است که مرا ناراحت می کند. ایشان آن کلوخ را برداشتند و تمام ناراحتی ها از بدن من بیرون رفت.,صلوات,امام خمینی,روز های آخر,خاطرات بزرگان و شهدا,خاطره ای از امام خمینی,خاطره ای از امام خمینی در روز های آخر,خاطره ای از امام خمینی از زبان همسرشان,همسر امام خمینی ...ادامه مطلب

  • بهترین دوست (داستان کوتاه)

  • روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند . ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید .یکی از آنها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد . دوست سیلی خورده هم خون سرد روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند. ناگهان پای شخصی که سیلی خورده بود لغزید و داخل برکه افتاد و چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد . فرد نجات یافته به سختی و روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی ؟ آن یکی هم لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی به ما می کنند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد. منبع:http://dastanekotah.blogfa.com,صلوات,داستان کوتاه ...ادامه مطلب

  • چرا خاموشی (داستان کوتاه)

  • گروهی از حکما درباره ی امر مهمی سخن میگفتند. و بزرگمهر که بزرگشان بود خاموش بود و حرفی نمی زد. به او گفتند : چرا خاموشی؟ گفت: من مانند طبیبانم و طبیب دارو ندهد جز به مریض. من هم وقتی دیدم حرف شما درست است سخن نگفتم!         چو کاری بی فضول من بر آید                      مرا در وی سخن گفتن نشاید         وگر بینم که نابینا و چاه است                    اگر خاموش بنشینم گناه است,داستان کوتاه,داستان چند خطی,گلستان سعدی,حکایت,صلوات,وبلاگ فرهنگی مذهبی صلوات ...ادامه مطلب

  • مایوس نشدن از یاد خدا(داستان)

  • شخصی بود كه نیمه های شب بر می خاست و در تاریكی و تنهایی ، به دعا و نیایش می پرداخت و با سوز و گداز خاصی « الله الله » میگفت ، مدتها او به چنان توفیقی دست یافته بود تا این كه شیطان از حال و قال آن مرد خدا ، بسیار غمگین شد ، در كمین او قرار گرفت تا او را فریبد .سرانجام در قلب او القاء كرد كه : « ای بینوا ! چرا اینقدر الله الله می كنی ؟ دعای تو به استجابت نمی رسد ، به این دلیل كه مدتها خدا را صدا می زنی ، ولی خدا حتی یك بار به تو لبیك نگفته است !» همین القاء شیطانی قلب او را شكست و مایوسانه می گفت به راستی چه فایده ؟ هر چه دعا می كنم ، نتیجه بخش نیست ... ,مایوس نشدن از یاد خدا,داستان مایوس شدن از یاد خدا,داستان ...ادامه مطلب

  • داستان تشرف امام خامنه ای محظر امام زمان (عج)

  • برای دیدن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید... فایل صوتی این داستان در سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی موجود است.,امام خامنه ای,امام زمان,داستان ملاقات امام زمان و امام خامنه ای در فاطمیه از زبان حاج آقا صدیقی ...ادامه مطلب

  • دانلود مداحی های کریمی و علیمی و چند مداحی آذری یرای ایام فاطمیه

  • برای دانلود به ادامه مطلب مراجعه کنید..... ,کریمی,علیمی,فاطمیه,دانلود مداحی های کریمی,دانلود مداحی های حمید علیمی,دانلود مداحی,دانلود مداحی فاطمیه,مداحی,وبلاگ صلوات,salavat.niloblog,وبلاگ فرهنگی مذهبی صلوات,صلوات,salavat ...ادامه مطلب

  • داستان توسل شهدا به حضرت زهرا (س)

  • بزای خواندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید......., ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه

  • ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ..., ...ادامه مطلب

  • داستان چند خطى

  • جوانى خرد مند و دانشمند از علوم و فنون بسيار مى دانست. و در محفل دانش مندان زياد مى رفت ولى هيچ سخنى نمى گفت. يک بار پدرش به او گفت:تو هم آنچه مى دانى بگو. گفت ترسم که از آنچه ندانم و شرمسار شوم., ...ادامه مطلب

  • شانس(داستان چند خطى)

  • وقتی بیدار شدم تمام تنم دردمی کرد و می سوخت. چشم هایمرا بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده. اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.» با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟» آن زن گفت :« در ناگازاکی»da3tanekotah.persianblog.ir, ...ادامه مطلب

  • کمر بند(داستان کوتاه)

  • رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت . همه خستگی روزش رابرسرقلک بیچاره خالی کرد. پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلکقاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد. وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم. آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... . مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه. چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی،مشکی یا قهوه ای،... پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت. - فرقی نداره.فقط ...،فقط دردش کم باشه !http://da3tanekotah.parsianblog.ir, ...ادامه مطلب

  • داستان چند خطى

  • به حکیم ارد بزرگ گفتند : چکارکنیم تا عمرمان دراز شود . حکیم فرمود : درازای زندگی در بخشندگی و مهربانی است . گفتند : بخشندگی و مهربانی از سادگی است و دیگران سهم ما را خواهند خورد و بیچاره می شویم ! حکیم تبسمی نمود و فرمود : کسانی که از درون مهربان خویش دور شده اند همواره زندگی را بر خود سخت می کنند . خوی مهربان ، ریشه در سرشت گل ها دارد . مهر و مهربانی درخشش باورهای پاکدرون آدمیان است . ماندگارترین نوا ، آهنگ مهربانی است .http://da3tanekotah.persianblog.ir, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها