وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات

متن مرتبط با «احمد متوسليان» در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات نوشته شده است

خاطره اى از شهيد متوسليان

  • هر روز توي مريوان،همه را راه مي‌انداخت؛هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه مي‌رفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر مي‌خورديمپايين. اين آموزشمان بود. پايين که مي‌رسيديم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف مي‌کرد. خسته نباشيد مي‌گفت. خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.» گفت«چي گفتي؟» ـ گفتم مرسي. ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.» هفت ـ هشت متر سينه خيز برد. گفت«آخرين دفعه‌ت باشه که اين کلمه رو مي‌گي.»100khatereh.blogfa.com,خاطرات شهدا,خاطره,شهيد,احمد متوسليان,يک خاطره از يک شهيد ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد متوسليان

  • اول جلسه من اسم شهداي عمليات را مي‌خواندم.حاجي گريه مي‌کرد. وسط جلسه رو کرد به بروجرديو گفت«شما وظيقه‌تون بود. اگه اين امکاناتو رسونده بودين، ما اين همه شهيد نمي‌داديم.» بحث شروع شد. بقيه هم شروعکردند به دادوقال، همه‌اش هم سر بروجردي،که يک دفعه بروجردي برگشت و گفت«بابا،آخه من فرمان ده شماهام.» ساکت شديم.حاج احمد بلندشد،دست انداخت گردنش.»100khatere.blogfa.com, ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد احمد متوسليان

  • صبح زود جلوي چادر فرمان دهي مي‌ايستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نبايد قضا مي‌شد. يک بار از يکيشان پرسيدم«منتظر چي هستي؟» گفت«منتظر سيلي.حاج احمد بياد،سهميه‌ي امروزمون رو بزنه و ما بريم دنبال کارمون.» هر روز مي‌آمدند.از 100khatere.blogfa.com, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها