وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات

متن مرتبط با «حکايت» در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات نوشته شده است

حکايت مژده به پادشاه

  • پادشاهى ظالم و پير نشسته بود، کسى از در وارد شد و پادشاه را مژده داد که فلان قلعه را فتح کرديم. پادشاه نفسى سرد برآورد و گفت: بايد اين مژده را به دشمنانم بدهى چون آن ها وارثان حقيقى اين ملک اند.,حکايت,داستان چند خطى,گلستان سعدى,مژده ...ادامه مطلب

  • حکايتى کوتاه از گلستان سعدى

  • چشم مردى درد مى کرد پيش دام پرشک رفت تا او را درمان کند. دام پزشک دارويى را که براى حيوانات استفاده مى کرد به چشم مرد زد بعد از چند روز از بينايى چشم مرد کاسته شد و مرد نا بينا شد. مرد به قاضى شکايت کرد که اين مرد مرا کور کرده. قاضى دام پزشک را حاضر کرد. دام پزشک گفت: تقصير خود اين مرد است چون براى درمان چشم خود به دام پزشک مراجعه کرده!,داستان چند خطى,حکايت,گلستان سعدى ...ادامه مطلب

  • حکايتى از گلستان سعدى

  • از اسکندر رومى پرسيدند:چطور بر تمام مشرق و مغرب چيره شدى در حالى که پادشاهان قبل از تو ثروت و عمر و لشگر بيشتر داشته اند ولى چنين فتحى نکرده اند؟ گفت:با يارى از خداى عزوجل هر مملکتى را که گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان آنجا به نيکويى بردم., ...ادامه مطلب

  • حکايتى از گلستان سعدى

  • صيادى را ماهى قوى به دام اندر افتاد توان نگه داشتن نداشت ماهى بر او غالب شد ودام از دستش در شد ورفت.ديگر صيادان ملامتش کردند که چنين صيدى در دامت افتاد ونگه نداشتى.گفت:مرا روزى نبود و ماهى را همچنان روزى مانده بود. صياد بى روزى در دجله نگيرد وماهى بى اجل بر خشک نمى رد., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها