وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات

متن مرتبط با «خاطرات شهدا» در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات نوشته شده است

لباس عراقی مرتضی

  • خاطره ی از شهید مرتضی جاویدی داخل کیفش یک دست لباس نظامی عراقی بود. پر از جای ترکش و خون خشک گفتم :این لباس ها چه به درد تو می خورد ، نجس است. گفت : من با این لباس کار های بزرگ انجام می دهم. عکسی را نشانم داد که با لباس و کلاه عراقی در یک جیپ غنیمتی نشسته بود. تعریف می کرد : من با همین لباس چند بار به داخل عراقی ها رفتم و با آن ها نان و ماست خوردم ، با  این جیپ هم با بچه ها در منطقه گشت می زنیم . این جیپ را هم از خودشان گرفتم. حتی از دوستانش شنیدم در همین لباس ها مخفیانه خود را به کربلا هم رسانده بود.,شهید مرتضی جاویدی,مرتضی جاویدی,شهید جاویدی,اشلو,خاطرات شهدا و بزرگان,صلوات ...ادامه مطلب

  • داستان توسل شهدا به حضرت زهرا (س)

  • بزای خواندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید......., ...ادامه مطلب

  • خاطرات شهدا

  •   آقا ما سوت بزنیم برای شبهای عملیات و رفتن به کمین، گشت و شناسایی و مواقع حساس، رزمهای شبانه حکم تمرین و کارورزی داشت. همه توصیه فرماندهان را در این شبها این بودکه بجه ها به هیچ وجه با هم صحبت نکنند، حتی اگر ناچار باشند تا سکوت و خویشتن داری ملکه شان بشود، نه تنها حرف نزدن بلکه تولید صدا نکردند به هر شکل ممکن. برای همین گاهی که اسم کسی را صدا می زدند یا دعوت به صلوات می کردند، صحنه های خنده داری به وجود می آمد.    از جمله در جلسه ای توجیهی به همین منظور دوستی از مسئول رزم شب که تأکید می کرد حتی در گوشی نباید حرف بزنید چون شب صداها خیلی سریع انعکاس پیدا می کند پرسید: آقا اجازه است! سوت چی، می توانیم بزنیم! درد و درمان كسی جرأت داشت بگوید من مریضم، هه ماشاءلله دكتر بودند. آن هم از آن فوق تخصص هایش!  می ریختند سرش. یكی فشار خونش را می گرفت، البته با دندان، دیگری نبضش را بررسی می كرد، البته با نیشگون،‌همه بدنش می كندند، قیمه قرمه اش می كردند. بعد اظهار نظر می شد كه مثلا فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود كه نسخه می پیچیدند.  پتو را بیاورید. بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه محكمتر خوب مشب و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز كنید، بلایی به سرش می آوردند كه اگر رو به قبله هم بود صدایش را در نیاورد! سرفه عربی از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند. از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!   می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!   بعد از سلام و احوالبرسی حاج امراله می گوید:یک بسیجی بر کار امروز به ما کمک می کند نمی دانم از کدام قسمت است.می خواهم بروم  و  بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند.طیب می برسد:حاج امراله کدام بسیجی؟ و حاج امراله آقا مهدی را نشان می دهد. شهید مهدی باکری درد کتف، مزاحمی دائمی برای آقا مهدی باکری بود.جایی که قبلا مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.روی این حساب نمی توانست بارهای سنگین بلند, ...ادامه مطلب

  • انس با وصيت نامه شهدا(مقام معظم رهبرى)

  • من به توصيه امام عمل کردام! اغلب وصيت نامه هاى شهدا که به دسثم رسيد را خوانده ام. ما واقعا از اين وصيت نامه ها درس مى گيريم. آن جوان خطش هم به زور خوانده مى شود؛ اما هر کلمه اش براى من و امثال من يک درس راهگشاست که خيلى استفاده کرده ام. چيزهاى عجيبى است. اينجا معلوم مى شود که درس علم وعلوم الهى، پيش از آن که به ظواهر و قالب هاى رسمى وابسته باشد، به حکمت معنوى وابسته است. . . مقام معظم رهبرى-حديث ولايت جلد 8 ص 43 , ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد متوسليان

  • هر روز توي مريوان،همه را راه مي‌انداخت؛هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه مي‌رفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر مي‌خورديمپايين. اين آموزشمان بود. پايين که مي‌رسيديم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف مي‌کرد. خسته نباشيد مي‌گفت. خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.» گفت«چي گفتي؟» ـ گفتم مرسي. ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.» هفت ـ هشت متر سينه خيز برد. گفت«آخرين دفعه‌ت باشه که اين کلمه رو مي‌گي.»100khatereh.blogfa.com,خاطرات شهدا,خاطره,شهيد,احمد متوسليان,يک خاطره از يک شهيد ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها