یکی از پادشاهان پسر خود را به معلمی فاضل و عالم داد تا او را بیاموزد و تربیت کند. معلم بسیار کودک را می زد و بسیار بر او تندی می کرد.
روزی پسر نزد پدر رفت و از دست معلم شکایت کرد و آثار ضرب و شتم را به پدر نشان داد. پدر دلش به درد آمد و برآشفته شد و زود معلم را خواست. معلم آمد و پادشاه گفت:
چرا پسر من را اینقدر زده ای که آثارش هنوز روی بدن او مانده است و چرا با پسرم بیشتر از فرزندان عوام تندی می کنی؟
معلم هم زود گفت:
فرزندان عوام به دیگران کاری ندارند و هرکدام پی کار خود می روند اما با فرزندان پادشاهان بیشتر تندی می کنم تا ببینند که تندی کردن بد است و وقتی پادشاه شدند با مردم تندی نکنند.
پادشاه از حرف معلم خوشش آمد و او را پاداش و خلعت بخشید.
وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات...
ما را در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات دنبال می کنید
برچسب : حکایت,داستان,داستان کوتاه,پادشاه,پسر پادشاه,صلوات, نویسنده : وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات salavat بازدید : 2281 تاريخ : يکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت: 15:38