رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش رابرسرقلک بیچاره خالی کرد. پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلکقاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد.
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم. آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه. چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی،مشکی یا قهوه ای،...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت.
- فرقی نداره.فقط ...،فقط دردش کم باشه !http://da3tanekotah.parsianblog.ir وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات...
ما را در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات salavat بازدید : 1454 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1391 ساعت: 20:42