لبخند برلبهای کمرنگ مردنشست:«اکنون من وتوایم وهمان خنده ونگاه.حرف بزن.دلم واسه صدات تنگ شده.دوساله نشنیدمش!«
قطره اشک ازصورت زن روی بالش مردچکید.مردگفت:«میدونی سحر!؟می خواستم جبران کنم!امادیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خوادکار کنه،بی معرفت رفیق نیمه راه شده .لبهای زن ازفرط بغض لرزید.آرام سربلندکرد. -حمید!به خاطر من زنده بمون!می خوام همه چی روازنوبسازم.بهم یه فرصت دیگه بده.وخواند:ماگرچه درکنارهم نشسته ایم/باردگربه چشم هم چشم بسته ایم/دوریم هردودور/.پرستارسرم راازدست مردبيرون آوردوگفت:متاسفم تموم کرد... وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات...
ما را در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات salavat بازدید : 957 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1391 ساعت: 1:53