وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات

متن مرتبط با «خاطره» در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات نوشته شده است

خاطره مشترک امام خمینی و علامه طباطبایی از درس عرفان

  • در گفت‌وگو با فارس مطرح شد خاطره‌ مشترک امام خمینی(ره) و علامه طباطبایی از درس عرفان استاد عرفان حوزه علمیه قم با اشاره به تفاوت برگزاری کلاس‌های عرفان اسلامی و تدریس کتاب «التمهید القواعد» قبل و بعد از پیروزی انقلاب گفت: آن حضیض و این اوج، به تحولی بازمی‌گردد که با تلاش‌های حضرت امام(ره) به وجود آمد. آیت‌الله حسن رمضانی از شاگردان علامه حسن‌زاده آملی و از اساتید عرفان و حکمت حوزه علمیه قم در گفت‌وگو با خبرنگار آئین‌و اندیشه خبرگزاری فارس درباره مؤلفه‌های اساسی عرفان اسلامی امام خمینی (ره) اظهار داشت: عرفان امام خمینی (ره) و مؤلفه‌های آن جدای از عرفان رسمی و مؤلفه‌های آن نیست.      به ادامه مراجعه کنید...., ...ادامه مطلب

  • داستانی عجیب از روز های آخر عمر حضرت امام رحمت الله علیه از زبان همسرشان

  • همسر امام می گفت : حدود یک ماه و نیم قبل از رحلت امام رحمت الله علیه ایشان فرمودند : خواب خوشی دیده ام که برای تو نقل می کنم اما تا زنده ام راضی نیستم برای کسی بگویی! ایشان فرمودند : خواب دیدم مرده ام و حضرت علی علیه السلام مرا غسل دادند و کفن کردند. و سپس مرا در قبر گذاشتند و فرمودند راحتی؟ گفتم: راحتم ولی در سمت راست بدنم کلوخی است که مرا ناراحت می کند. ایشان آن کلوخ را برداشتند و تمام ناراحتی ها از بدن من بیرون رفت.,صلوات,امام خمینی,روز های آخر,خاطرات بزرگان و شهدا,خاطره ای از امام خمینی,خاطره ای از امام خمینی در روز های آخر,خاطره ای از امام خمینی از زبان همسرشان,همسر امام خمینی ...ادامه مطلب

  • نماز (خاطره ای از امام خمینی

  • روز اولي بود كه شاه رفته بود. امام در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند. نزديك به سيصد الي چهارصد خبرنگار خارجي از كشورهاي مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختي گذاشتند و امام روي آن ايستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند. تمام دوربينها كار مي‌كردند. هنوز دو سه سؤال بيشتر از امام نشده بود كه صداي اذان ظهر شنيده شد. امام بلافاصله جمع خبرنگاران راترك كردند و فرمودند:« وقت فضيلت نماز ظهر مي‌گذرد.»تمام حاضرين از اين كه امام محل را ترك كردند، متعجب شدند.كسي از امام خواهش كرد: «چند دقيقه اي صبر كنيد تا چند سؤال ديگر هم بشود و بعد براي اقامة نماز برويد.» امام با قاطعيت فرمودند: « به هيچ وجه نمي شود» و براي خواندن نماز رفتند. منبع:namaz26.blogfa.com,صلوات,امام خمینی,نماز,خاطرات بزرگان و شهدا,خاطره ای از امام خمینی,خاطره ای از امام خمینی در مورد نماز ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از شهید محمد جهان آرا

  • یک روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری کرده بودند و سقف ریخت روی سر بچه‌هایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی که تهیه کرده بودیم را برده......,وبلاگ فرهنگی مذهبی صلوات,جهان آرا,شهید جهان آرا,خاطره ای از شهید جهان آرا,شهید محمد جهان آرا,صلوات ...ادامه مطلب

  • ده خاطره از شهید حسن باقری

  • بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا., ...ادامه مطلب

  • خاطرهٔ آیت‌الله العظمی خامنه‌ای از ۱۲ فروردین ۵۸

  • رهبر معظم انقلاب در ذکر خاطره‌ای درباره ۱۲ فروردین فرمودند: براى اولین بار بعد از دوران کوتاه صدر اسلام یک حکومت و نظامى اعلان شد که داراى دو خصوصیت مردمى بودن و الهى بودن است؛ یعنى جمهورى اسلامى., ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از مقام معظم رهبری در جنگ

  •   زنگ خانه شان که به صدادر آمد به مخیله هاشان هم خطور نمی کردچنین شخصیتی به مهمانی شان آمده باشد. انگار شوکه شده بودند. دست و پایشان را گم کرده بودند.خانم ها می دویدند تا زود تر چیزی برای حجاب پیدا کنند و به آقا خوش آمد بگویند. میوه ها را که جلو آوردند فکر نمی کردند آقا از دستشان چیزی میل کنند. ایشان که به فتوای خودمسیحیان را پاک می دانندازخوراکی هایشان تناول کردند با تک تک آن ها گرم گرفت و به فرزند شهیدش احترام گذاشت. حجت الاسلام موسوی کاشانی/کتاب خاطرات سبز, ...ادامه مطلب

  • یاد و خاطره ی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی.....

  • شهید سید مجتبی علمدار 11 دی 1345 دیده به جهان گشود، 11دی 1364زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه 1371 با تولد سیده زهرا، پدر شد، و 11دی 1375 به قافله همرزمان شهیدش پیوست. متن زیر نامه تنها دختر وی است که با پدر شهیدش نجوا کرده است.با هم نامه را بخوانیم و گریه....., ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد متوسليان

  • هر روز توي مريوان،همه را راه مي‌انداخت؛هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه مي‌رفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر مي‌خورديمپايين. اين آموزشمان بود. پايين که مي‌رسيديم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف مي‌کرد. خسته نباشيد مي‌گفت. خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.» گفت«چي گفتي؟» ـ گفتم مرسي. ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.» هفت ـ هشت متر سينه خيز برد. گفت«آخرين دفعه‌ت باشه که اين کلمه رو مي‌گي.»100khatereh.blogfa.com,خاطرات شهدا,خاطره,شهيد,احمد متوسليان,يک خاطره از يک شهيد ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد خادم الصادق

  • حياط خانه راآب وجارومى زدم.آب کثيف ازسوراخ کوچک زيردربه داخل کوچه جارى مى شد.وقتى منصور ازمدرسه برگشت وآب گرفتگى داخل کوچه راديدبااخم وتخم گفت:چراگذاشتى آب واردکوچه بشه؟اين آب باعث آزارواذيت همسايه هاست.خودش پاچه شلوارش رابالازدوپارچه اى جلوى سوراخ زيردرگذاشت.به هم باهر سختى بود آب ها رابرگردانديم.هميشه تاکيد مى کردبه هيچ وجه به هيچ کس ظلم نکنيم., ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد حاج منصور خادم الصادق

  • چند روزى بود که حاجى پايش قعط شده بود و در خانه بسترى بود.روزى براى کمک به مادر به همراه دو پسر کوچکم به خانه آن ها رفته بوديم.حسابى دل حاج منصور گرفته بود.من وپسر هايم را صدا زد. از ما خواست تا کمکش کنيم که به اتاق ديگر برود.داخل اتاق که نشست گفت:من نوحه مى خوانم شما سينه بزنيد. مجلس عزا دارى چهار نفره ما شروع شد.اصلا حالاتش قابل توصيف نيست.مى خواند واشک مى ريخت., ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد چراغى

  • وقتى رضا با ماشين سپاه به خانه مى آمد اگر مى خواست به پادگان يا سپاه برود با ماشين سپاه مى رفت اما اگر کار شخصى داشت باماشين من مى رفت.يکبار يکى از بستگان ما که روحانى هم بود،از رضا در خواست کرد که با اين ماشين مرا تا فلان جا برسان.اما رضا در کمال شجاعت گفت:حاج آقا!اين ماشين متعلق به بيت المال مى باشد وکار شما هم شخصى.من شرمنده شما هستم چون نمى توانم از اين ماشين استفاده کنم چرا که فرداى قيامت بايد جوابگوباشم.به روايت پدر شهيد, ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد چراغى

  • بعد از عمليات بيت المقدس خانواده رضا به او اصرار مى کنند که ازدواج کند. اوپس از راضى شدن به خانواده اش مى گويد: ازشما نمى گذرم اگر به خانواده دختر بگوييد من در جبهه چه کاره ام براى من خيلى مهم است فردى را که براى زندگى آينده ام انتخاب مى کنم به خاطر مسئوليت ام بامن ازدواج نکند., ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد متوسليان

  • اول جلسه من اسم شهداي عمليات را مي‌خواندم.حاجي گريه مي‌کرد. وسط جلسه رو کرد به بروجرديو گفت«شما وظيقه‌تون بود. اگه اين امکاناتو رسونده بودين، ما اين همه شهيد نمي‌داديم.» بحث شروع شد. بقيه هم شروعکردند به دادوقال، همه‌اش هم سر بروجردي،که يک دفعه بروجردي برگشت و گفت«بابا،آخه من فرمان ده شماهام.» ساکت شديم.حاج احمد بلندشد،دست انداخت گردنش.»100khatere.blogfa.com, ...ادامه مطلب

  • خاطره اى زيبا از مرحوم حسين پناهى

  • گفته بودند پپسى نخوريد چون گناه است.به تهران که رفتم اولين کارى که کردم يک پپسى خريدم چون مى خواستم بفهمم چرا مى گويند حرام است.وقتى خوردم ديدم شيرين است.از همان روز فهميدم گناه شيرين است., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها