وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات

متن مرتبط با «شهيد» در سایت وبلاگ فرهنگى مذهبى صلوات نوشته شده است

خاطره اى از شهيد متوسليان

  • هر روز توي مريوان،همه را راه مي‌انداخت؛هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه مي‌رفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر مي‌خورديمپايين. اين آموزشمان بود. پايين که مي‌رسيديم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف مي‌کرد. خسته نباشيد مي‌گفت. خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.» گفت«چي گفتي؟» ـ گفتم مرسي. ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.» هفت ـ هشت متر سينه خيز برد. گفت«آخرين دفعه‌ت باشه که اين کلمه رو مي‌گي.»100khatereh.blogfa.com,خاطرات شهدا,خاطره,شهيد,احمد متوسليان,يک خاطره از يک شهيد ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد خادم الصادق

  • حياط خانه راآب وجارومى زدم.آب کثيف ازسوراخ کوچک زيردربه داخل کوچه جارى مى شد.وقتى منصور ازمدرسه برگشت وآب گرفتگى داخل کوچه راديدبااخم وتخم گفت:چراگذاشتى آب واردکوچه بشه؟اين آب باعث آزارواذيت همسايه هاست.خودش پاچه شلوارش رابالازدوپارچه اى جلوى سوراخ زيردرگذاشت.به هم باهر سختى بود آب ها رابرگردانديم.هميشه تاکيد مى کردبه هيچ وجه به هيچ کس ظلم نکنيم., ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد حاج منصور خادم الصادق

  • چند روزى بود که حاجى پايش قعط شده بود و در خانه بسترى بود.روزى براى کمک به مادر به همراه دو پسر کوچکم به خانه آن ها رفته بوديم.حسابى دل حاج منصور گرفته بود.من وپسر هايم را صدا زد. از ما خواست تا کمکش کنيم که به اتاق ديگر برود.داخل اتاق که نشست گفت:من نوحه مى خوانم شما سينه بزنيد. مجلس عزا دارى چهار نفره ما شروع شد.اصلا حالاتش قابل توصيف نيست.مى خواند واشک مى ريخت., ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد چراغى

  • وقتى رضا با ماشين سپاه به خانه مى آمد اگر مى خواست به پادگان يا سپاه برود با ماشين سپاه مى رفت اما اگر کار شخصى داشت باماشين من مى رفت.يکبار يکى از بستگان ما که روحانى هم بود،از رضا در خواست کرد که با اين ماشين مرا تا فلان جا برسان.اما رضا در کمال شجاعت گفت:حاج آقا!اين ماشين متعلق به بيت المال مى باشد وکار شما هم شخصى.من شرمنده شما هستم چون نمى توانم از اين ماشين استفاده کنم چرا که فرداى قيامت بايد جوابگوباشم.به روايت پدر شهيد, ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد چراغى

  • بعد از عمليات بيت المقدس خانواده رضا به او اصرار مى کنند که ازدواج کند. اوپس از راضى شدن به خانواده اش مى گويد: ازشما نمى گذرم اگر به خانواده دختر بگوييد من در جبهه چه کاره ام براى من خيلى مهم است فردى را که براى زندگى آينده ام انتخاب مى کنم به خاطر مسئوليت ام بامن ازدواج نکند., ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد متوسليان

  • اول جلسه من اسم شهداي عمليات را مي‌خواندم.حاجي گريه مي‌کرد. وسط جلسه رو کرد به بروجرديو گفت«شما وظيقه‌تون بود. اگه اين امکاناتو رسونده بودين، ما اين همه شهيد نمي‌داديم.» بحث شروع شد. بقيه هم شروعکردند به دادوقال، همه‌اش هم سر بروجردي،که يک دفعه بروجردي برگشت و گفت«بابا،آخه من فرمان ده شماهام.» ساکت شديم.حاج احمد بلندشد،دست انداخت گردنش.»100khatere.blogfa.com, ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد ردانى پور

  • تب کرده بود ، هذیان مىگفت. می گفتند سرسام گرفته.دکترهاجوابش کرده بودند.فقط دوسالش بود،پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روزیک سرگریه وزاری می کرد،آرام نمی شد،می گفت مرده،مصطفی مرده که خوب نمیشه.»صبح زود ، درویش آمد دم در؛گفت «این نامه را برای مصطفی گرفتم،برات عمرشه.100khatere.blogfa.com, ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد چمران

  • نشسته بود زار زارگریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند؟ می گویم "مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته." کی باور می کند؟100khatere.blogfa.com, ...ادامه مطلب

  • خاطره اى از شهيد خرازى

  • توجبهه هم دیگررامى دیدیم.وقتیبرمی گشتیم شهر،کم تر. همان جاهم دوسه روزیک باربایدمی رفتم می دیدمش.مجروح شده بودنگرانش بودم.هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تاخودش پیغام داد«بگیدبیادببینمش.دلم تنگ شده.»خودمم مجروح بودم.رفتم بیمارستان روی تخت درازکشیده بود.آستین خالیش رانگاه می کردم.اوحرف می زد،تو اینفکربودم.فرمانده لشکر؟بی دست؟»یک نگه کردبه منو مى خنديد.8shohada.blogfa.com, ...ادامه مطلب

  • خاطره اى ازشهيد محمد جهان آرا

  • پیوند جهان‌آرا و خرمشهر به‌نظر من به علت علاقه زیادیبود که محمد به خرمشهر داشت. جهان‌آرا می‌گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده‌اند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهان‌آرا می‌گفت: منبعضی از شب‌ها جسد بچه‌های خرمشهر را می‌بینم که توسط سگ‌ها تکه‌پاره می‌شود، ولی ما نمی‌توانیم از سنگرها و پناهگاه‌ها خارج شویم و این جنازه‌ها را نجات دهیم. شب و روز جهان‌آرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. (به نقل از همسر شهید), ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد محمد جهان آرا

  • سید محمد از پانزده سالگی مبارزه با رژیم سابق را شروع کرد، او، سیدعلی و تعدادی از بچه‏های خرمشهر گروه حزب‏الله را تشکیل دادند و طوماری از خواست‏هایشان را که نام تمامی آنها در آن ذکر شده بود با خونشان امضاکردند.درهمان سال‏ها سیدمحمددستگیرشدوشش ماه درزندان بود که پس ازآزادی اش زندگی مخفی خودراهمراه باسیدعلی درگروه منصوریون شروع کردند، سیدعلی پس ازاندکی دستگیرشدوبه شهادت رسید. پس ازپیروزی انقلاب سیدمحمدبه عضویت سپاه درآمدکه درزمان فتح خرمشهروچندی پیش ازآنفرمانده سپاه خرمشهر بود. ( به روايت پدرشهيد), ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد مهدى باقرى

  • دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخرسر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»8shohada.blogfa.com, ...ادامه مطلب

  • يک خاطره از شهيد احمد متوسليان

  • صبح زود جلوي چادر فرمان دهي مي‌ايستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نبايد قضا مي‌شد. يک بار از يکيشان پرسيدم«منتظر چي هستي؟» گفت«منتظر سيلي.حاج احمد بياد،سهميه‌ي امروزمون رو بزنه و ما بريم دنبال کارمون.» هر روز مي‌آمدند.از 100khatere.blogfa.com, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها